توي مطب بوديم كه گوشيم زنگيد بله اميربود دوستم بهش اس داده بودكه چه اتفاقي افتاده من جوابشونميدادم
وميزدم اشغال اونم فكركرده بوددارم بايكي ميحرفم بله دوباره شك كردن اقاگل كرده بود........پنج دقيقه ميشد رسيده
بوديم خونه كه تلفن خونه زنگيدمامان گوشيروبرداشت بعدمنوصداكردوگفت دوستته منم گوشيرو گرفتم وباهاش حرف
زدم بهم گفت ابجي اميرهست وچون امير نگرانم بوده گفته اون بزنگه چون مامان ژيشم بود نميتونستم بحرفم
بعدازچندساعت
اس ام اس اومدبرام ازگوشي اميرفرستاده بودن برام نوشته شده بود:راحت شدي داداشم وكشتي راحت شدي؟گفتم
اميربازي درنيارميدونم خودتي اذيتم نكن گفت من پريساهستم ابجي امير ميگفت وقتي رسيده خونشون ديده اميركف
حمومه وتوي خون غلت ميزنه ميگفت شش ليترخون زدن بهش تااينارو خوندم زدم زيرگريه شب باپريسا حرفيدم
وماجراروبهم گفت كه چيهاشده. ميگفتيه وصيتنامه هم نوشته كه الان اون وصيتنامه دست منه نگهش داشتم خلاص
دوسه روزم شده بودگريه حال اميرهم خداروشكرخوب ميشدتاامروزكه باهم هستيم ودرسته مشكلاتي هم داريم ولي
همديگه رو دوس داريم...................................
نظرات شما عزیزان: